♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
چقدر پاییز شده
چقدر این حال و هوا شال و کلاه و آستینهای پایین کشیده از سرما میطلبد، یا نشستن کنار پنجره و هورت کشیدن یک لیوان چای داغ، یا پناه گرفتن زیر پتو و استشمام بوی نارنگی و خوابیدن میان لالایی خاطره انگیز برگها و بادها
چقدر میطلبد که چتر برداری و زیر قطرات گاه و بیگاه باران قدم بزنی و یقهی پیراهنت را از شدت باد و سرما بالا بکشی، که دستهایت را توی جیب ببری و از سرما بلرزی، که باد بزند و قطرات باران روی گونه و پلکهایت بریزد
چقدر این هوا تنهایی نمیچسبد
که حیاتی است هر پاییز کسی کنارت باشد و با تو حرف بزند، کسی کنارت باشد و تو را بغل کند، کسی کنارت باشد و با تو چای بنوشد، کسی کنارت باشد که برایت شعر بخواند و دستهای یخ زدهات را میان دستهای گرمش بگیرد
چقدر این هوا یک دوست کم دارد، یک رفیق، یک آدم خوب... کسی که حقیقتا حرفهای تو را میفهمد و دیوانگیهای تو را میپذیرد، کسی که به تو حق میدهد هر پاییز، از خودت بیخود باشی و هوا که به هم ریخت، به هم بریزی
هوا کِی وقت کرد اینهمه پاییز شود و ما کِی وقت کردیم اینهمه تنها باشیم؟
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
نرگس صرافیان طوفان
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
خوب شد آمدی ، از بس که به هم ریخته ام ؛
منطق و عشق و هوس را به هم آمیخته ام !
بغلم کن ، دلِ تنهام ، بغل میخواهد ...
روحِ دیوانه ی من ، شعر و غزل میخواهد ...
بغلم کن که تنم یخ زده از بی بغلی ،
دهنم تلخ شد از بی شکری ، بی عسلی !
تو شرابی و تویی قندِ مکرر ، جانا
صنمی ، معجزه ای ! أَسأَلُکَ إِیمانا ...
طاقتِ ماندن و صد حادثه دیدن داری ؟
طاقتِ حرف ، ز دیوانه شنیدن داری ؟
می توانی همه ی کار و کَست باشم من ؟
همه باشند ولیکن ، نفست باشم من ؟
نقطه ی عطفِ نگاهِ تو فقط ، من باشم
با نگاهت وسطِ مرزِ شکفتن باشم ...؟
خوب شد آمدی اصلا ، تو که باشی حل است
با تو سامانه ی غم های دلم ، منحل است
باش تا شعر و غزل از لبِ من نوش کنی
غم و بیتابیِ ایام ، فراموش کنی
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○